شعر حمید مصدق

شعر حمید مصدق

چه كسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس می گوید ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسی می شنوی ، روی تو را
كاشكی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تكان دادن دستت كه
مهم نیست زیاد
و تكان دادن سر را كه
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
كاكش می دیدم
من به خود می گویم:
"
چه كسی باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ "
باد كولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان كردی
و جهان را به سموم نفست ویران كردی
باد كولی تو چرا زوزه كشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو كوبان بر خاك گذشتی همه جا ؟
آن غباری كه برانگیزاندی
سخت افزون می كرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
كولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می كردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
"
صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! "
من سفر می كردم
و در آن تنگ غروب
یاد می كردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینك كوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شكوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
"
آی
باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز كنپنجره را
كه پرستو می شوید در چشمه ی نور
كه قناری می خواند
می خواند آواز سرور
كه : بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد "
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
"
باز كن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون به نیاز آمده ام "داستانها دارم
از دیاران كه سفر كردم و رفتم بی تو
از دیاران كه گذر كردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
كوه تحسین می كرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
كاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم




من به هنگام شكوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
"
آی باز كن پنجره را "
پنجره را می بندی
با من اكنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو اكنون چه فراموشیهاست
چه كسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از كجا كه من و تو
شور یكپارچگی را در شرق
باز برپا نكنیم
از كجا كه من و تو
مشت رسوایان را وا نكنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه كسی برخیزد ؟
چه كسی با دشمن بستیزد ؟
چه كسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
كوهها شعر مرا می خوانند
كوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز كه چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز كه چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، كه دستان من آن
اعتمادی كه به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اكنون چه فراموشیها
با من اكنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار كه خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

آذر ، دی 1343
حمید مصدق

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, ] [ 10:53 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]